درخت برگ ریزان

قایق به گل نشسته و دندان ها

محکم و لرزان

گنجشک ها

ناخوان و تنها

خاک ها غمسار و غبارآلودو شرمسار

سنگ ها

سخت و پرخش

و خش ها سردند و پر درد و فریاد

فریاد بر نمی آید چه در کوچه چه در خانه

همگان در تلاشند

بپوشند و بگیرند خود را

چه از باد و چه از سرما

و چه بسیار است

ناگفته های بین من و ما

و می پوشاند چه بسیار حقیقت ها

چه سرما ، چه فریاد و چه خش های بر این سنگان

نتواند که پوشند

بر انازند به هر حال مردمان این زمانه

عشق نمی بینم، سبز نمی بینم ، برگ ها بر زمین اند

و نمی ماند سرانجام

و نمی ماند تا سرانجام بدین حال به هر حال

بهاران به در راه است

آه از این توهم و ابهام

دروغ است به در پشت دروغ

زمستان