ای دست محبت چرا زنی بر دلم
ای دلم پر ز آشوب و خاکروبم
حرف دل خاک دیده را به که گویم
خاک دیده ام و به جر خاک به چه رویم
چون شاخ و برگ اضافه می گرددد بر دلم
بهار بر دلم، سردی بر دلم، سپیده بر دلم
اسیر این سپیده و جاده های رهگذرم
از دل شبنم و برفی او نالانم
به این همه گریه که می نویسم
با این دو دیده ی خیسم
می نویسم از برای تو...
درخت برگ ریزان
قایق به گل نشسته و دندان ها
محکم و لرزان
گنجشک ها
ناخوان و تنها
خاک ها غمسار و غبارآلودو شرمسار
سنگ ها
سخت و پرخش
و خش ها سردند و پر درد و فریاد
فریاد بر نمی آید چه در کوچه چه در خانه
همگان در تلاشند
بپوشند و بگیرند خود را
چه از باد و چه از سرما
و چه بسیار است
ناگفته های بین من و ما
و می پوشاند چه بسیار حقیقت ها
چه سرما ، چه فریاد و چه خش های بر این سنگان
نتواند که پوشند
بر انازند به هر حال مردمان این زمانه
عشق نمی بینم، سبز نمی بینم ، برگ ها بر زمین اند
و نمی ماند سرانجام
و نمی ماند تا سرانجام بدین حال به هر حال
بهاران به در راه است
آه از این توهم و ابهام
دروغ است به در پشت دروغ