ای دست محبت چرا زنی بر دلم
ای دلم پر ز آشوب و خاکروبم
حرف دل خاک دیده را به که گویم
خاک دیده ام و به جر خاک به چه رویم
چون شاخ و برگ اضافه می گرددد بر دلم
بهار بر دلم، سردی بر دلم، سپیده بر دلم
اسیر این سپیده و جاده های رهگذرم
از دل شبنم و برفی او نالانم
به این همه گریه که می نویسم
با این دو دیده ی خیسم
می نویسم از برای تو...
درخت برگ ریزان
قایق به گل نشسته و دندان ها
محکم و لرزان
گنجشک ها
ناخوان و تنها
خاک ها غمسار و غبارآلودو شرمسار
سنگ ها
سخت و پرخش
و خش ها سردند و پر درد و فریاد
فریاد بر نمی آید چه در کوچه چه در خانه
همگان در تلاشند
بپوشند و بگیرند خود را
چه از باد و چه از سرما
و چه بسیار است
ناگفته های بین من و ما
و می پوشاند چه بسیار حقیقت ها
چه سرما ، چه فریاد و چه خش های بر این سنگان
نتواند که پوشند
بر انازند به هر حال مردمان این زمانه
عشق نمی بینم، سبز نمی بینم ، برگ ها بر زمین اند
و نمی ماند سرانجام
و نمی ماند تا سرانجام بدین حال به هر حال
بهاران به در راه است
آه از این توهم و ابهام
دروغ است به در پشت دروغ
گل پیچک باش و برو
نفشی باش و بدم
نرگسی کن هر روز
مثل هر بار کم کم
مشو نومید چون برف
مشو لرزان چون باد
بمانَد اندرین برکه
همچنان این فریاد
هر کجا می خندم
مثل یک ایوانم
باد سردی در من
گرمی ات خواهانم
بازی تنهایی نیاید برما
من و این ناچاری نیاید هر جا
اگر هم تنهایم خودم هم میدانم
که من و تنهایی دچاریم حالا
من و این واداری به محالم کرده
نمی دانم که کی به رهایم کرده
باد که می پیچد
آب که می بارد
سرو که میخندد
ابر که می پاشد
وهم که می باشد
ترس که می تابد
مه تاب چو مه تابد
یک قاب اگر خواهد
من نیز به آن باید
چون سفر که بر آرد
یک همهمه گر خواهد
پیدا شود ار باید
آن زخم خوب میشود که دیگران ببندندش
وان دلی آرام گیرد که دیگران نخندندش
این وهم چنین شد ایجاد که دیگران ببافندش
هوا آن زمان می بارد که دیگران بخوانندش
وان موج چنین خواید که دیگران شمارندش
وان شیر چنین کوبد زان دیگران بترسندش
زان جاده چنین خواهی؟ تا دیگران روندندش
از دیگران چه خواهی تو که دیگران یار ندانندش
صالحی زاده
باز هم جای من و تو می چرخد
دوستی و تنفر میدام میچرخد
خواهش است یا طعنه میان حرفت
جای دلدار و افسار مدام می چرخد